با خدا بودن
20 اردیبهشت 1395 توسط سونا یازرلو
پیر مردی هر روز تو محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستگی فوتبال بازی میکرد
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت
بیا این کفشا رو بپوش
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت.
شما خدایید؟پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسر جان
پسرک گفت:پس دوست خدایی،چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم
دوست خدا بودن سخت نیست.